رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 2


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به مرکز انواع عکس نوشته های عاشقانه و دلتنگی و ... خوش آمدید

آمار مطالب

:: کل مطالب : 525
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 33
:: باردید دیروز : 48
:: بازدید هفته : 33
:: بازدید ماه : 1172
:: بازدید سال : 10618
:: بازدید کلی : 118828

RSS

Powered By
loxblog.Com

بزرگ ترین وبلاگ تفریحی

رمان آنلاین شریعتی، ملک|نوشته ی فرزانه گل پرور|فصل 2
چهار شنبه 1 مهر 1394 ساعت 16:42 | بازدید : 378 | نوشته ‌شده به دست پسر آذری | ( نظرات )

برنج کشیدن بود ،حامد کمرش را از پشت گرفت وبا شیطنت گفت : ـ یه خوانش که خیلی هم شیرینه زها دست حامد را زد عقب : ١٨ ـ اینجوریه ؟ اصلا نمی خوام تعریف کنی حامد شوخی زهارو جدي گرفت ، حس کرد دوریشان باعث سرد شدن زها شده ! ناراحت گفت : ـ فکر نمی کردم این دوري ها سردت کنه ! زها دیس برنج را گذاشت جلوي حامد ، خم شد گونه اش را بوسید : ـ این دوري ها سردم نکرده اما باعث شده تو شوخی هامو جدي بگیري ! بعد شام و شیطنت حامد ، زها سرش را گذاشت بر سینه حامد : ـ حامد یه چیزي بپرسم ناراحت میشی ؟ حامد صورتش را مالید به موهاي زها : ـ حتما در مورد مامانه ؟ درسته ؟ می خواي بدونی گفتم یا نه ؟نه نگفتم ! یعنی با مامان حرف زدم اما موقع گفتنش باز نبود . زها ناراحت بلند شد نشست ،تکیه داد به تخت ،حامد گفت : میدونی زها هنوز یاد نگرفتی کی باید با من حرف بزنی ! الان موقع این حرف نبود ! باید می ذاشتی یه وقته دیگه ! نه امشب که دلتنگت بودم ! البته شاید حق داشته باشی ! من هم جاي تو بودم خسته میشدم ! شاید منم دلم می خواست زود تر از این وضعیت راحت بشم .اما باور کن همه چی قاطی شده بود . روزي که رسیدم مامان همش استرس خواستگاري اعظمو داشت !بنده خدا اعظم چقدر هم مامان دعواش می کرد . زها غمگین گفت : ـ چرا آخه ؟ ـ نمیدونم ! راستش گفتنش درست نیست اما مامان منو چون پسرم ، یعنی تک پسرم خیلی دوست داره ! محبتی که به من می کنه به اعظمو اکرم نمی کنه ! زها خندید : ـ حالا خوبه خودت اعتراف می کنی ! ١٩ ـ آخه خواهرام که اینجا نیستن از حرف من بل بگیرن ! ظهر که اکرم و بچه هاش اومدن نمیدونی مامان با چه ذوقی دم گوشم گفت : آرزومه یه روزي بچه هاي تو رو بغل بگیرم ! زها بغض کرد ! حامد بغض زهارو دید، اما حرفش را ادامه داد : ـ بچه هاي اکرم خیلی شیرینن ! گفتم بهت اکرم دوقلو داره ؟ زها ناراحت سرش را تکان داد : ـ اوهوم حامد با تجسم دو قلوها لبخند زد : ـ دوقلوهاش خیلی بانمکن ! مامان می گفت ایرج شوهر اکرم بازم بچه می خواد ! احتمالا دفعه بعد برم اکرم بازم حاملس ! زها آهی کشید ، سعی کرد ذهنش را منحرف کند ، پرسید : ـ خواستگار اعظمتون چه جوري بود ؟ ـ پسره خوبیه ! من که بدي ازش ندیدم ! معلمه ! اما میدونی اعظم اصلا راضی نبود ! دلم خیلی بهش سوخت ،نتونست رو حرف بابا حرف بزنه ، متاسفانه مامان هم پشت بابا . یکم مکث کرد ، ناراحت ادامه داد : ـ متاسفانه مامان و باباي من ، مخصوصا بابا از اون پدر و مادر هایی هستن که عقیده دارن دختر زود باید ازدواج کنه و دلشون می خواد خودشون عروس و دامادشونو انتخاب کنن . زها حسابی ترسید ، حس کرد قلبش دارد کنده می شود ! حامد زها را نگاه کرد که رنگش پریده بود . پیشانیش را بوسید : ـ نترس درسته بابا سخت گیره اما به جاش مامان منو خیلی دوست داره ! زها زیر لب گفت : خدا کنه ، ادامه داد : ـ بنده خدا اعظمتون ! خیلی بده آدم شوهرشو دوست نداشته باشه ! ـ یوسف پسر خوبیه ! مطمئنم اعظم به مرور عاشقش میشه ، خانواده ما هم اینجوریه دیگه ! ـ حالا چرا نشد به مامانت بگی ؟ ٢٠ ـ چون مامان حالا که اعظمو شوهر داده اصرار داره من ازدواج کنم . خندید و سرش را تکان داد : ـ کلی هم دختر برام در نظر گرفته ! ضربان قلب زها رفت بالا، ناخودآگاه دستش را گذاشت بر روي قلبش حامد بدون توجه به زها ادامه داد : ـ هی می گفت این دختر خوبه ، اون دختر خوبه اما من بهش گفتم برم بندر بیام می خوام باهات حرف بزنم ، اونم شک کرد ! گفت کسی رو دوست داري ؟ منم گفتم می گم ! حامد چرخید سمت زها : ـ زها هفته دیگه که بر گردم کارو یکسره می کنم ! به مامان همه چی رو می گم ، به جونه زها قول میدم باور کن اینبار بیام با دست پر میام . ابروهایش را انداخت بالا : ـ اصلا شاید با مامان اومدم زها شروع کرد انگشت هاي دستش را شکستن ، در حالی که سرش پایین بود گفت : ـ حامد ـ هوم ! ـ دو سه روز پیش رفتم دکتر ، همه می گفتن کارش خیلی خوبه ! ـ خب ! چی گفت ؟ زها ناراحت ادامه داد : ـ احتمالا بارداري من پایین ! حامد بیام تهران برم پیشه یه دکتر خوب ؟ حامد با خودش گفت : ـ حالا باید اسیر این دکتر اون دکتر بشم ! مشکلاتم یکی دوتا که نیست ! کلافه گفت : ـ نمیدونم زها من هنوز مشکلمو با مامان اینا حل نکردم تو گیر دادي به بچه ! به خدا کلافم کردي ! نه اینجا آسایش دارم نه اونجا ! ٢١ زها پشتش را کرد به حامد ، شروع کرد یواش یواش گریه کردن ، زمزمه کرد : ـ خدایا چرا طالع من اینجوریه ؟ اون از قایمکی شوهر کردنم اینم از بچه دار شدنم ! حامد حق داره منو نخواد ، اصلا بهتره بره با یکی از همون دخترایی که مادرش می گه ازدواج کنه ! حامد هم دیگه حوصله زها را نداشت او هم کلافه بود ، بیشتر از دست خودش شاکی بود با کاري که کرده بود ! زها رادوست داشت ، از اینکه با او ازدواج کرده بود ناراحت نبود ، اما نباید زها را از خانوادش مخفی می کرد . با خودش گفت : ـ باید همون موقع که حس کردم دوسش دارم به مامان و بابا می گفتم ، باید یه جوري بابا رو راضی می کردم ، درسته بابا میونه خوبی با جنوبی ها نداره اما نباید به خاطر این موضوع زها رو ازشون مخفی می کردم ، چه ربطی داشت ، زها می تونست مال هر نقطه ایی باشه ! صداي درونش گفت : ناراحتی قلبی بابا رو چیکار می کردي ؟ با خودش زمزمه کرد: خدایا عجب اشتباهی کردم ... چیکار باید می کردم ؟ در مورد پدرش به زها چیزي نگفته بود ، او گناهی نداشت ، با هزار امید و آرزو زنش شده بود . حامد با خودش گفت : به جایی که خوشبختش کنم اذیتش می کنم .باید با مامان زودتر صحبت کنم شاید مامان بتونه بابا رو راضی کنه . *** بخش 8 : حامد دست هایش را کرده بود داخل جیبش ، عصبی راه میرفت ، 3 روز از آمدنش به تهران گذشته بود ولی نتوانسته بود با مادرش صحبت کند ، پرده اتاق را یکم داد کنار ، زیر لب گفت : برین خونتون دیگه ! ناهید یکی از قل هاي اکرم آمد پایش را گرفت : ـ دایی میاي اسب سواري ؟ بی حوصله گفت : ـ نه دایی حوصله ندارم ! مادرش در حالی که چادر سرش را مرتب می کرد آمد داخل اتاق ، رفت سمت رختخواب ها ،بالشی از وسطش کشید بیرون : ـ وا مادر تو اینجا چرا وایسادي ؟ بیا بریم تو حیاط پیش بقیه !  ٢٢ حامد اخمی کرد ، کلافه دست کشید به صورتش ، رفت سمت مادرش ، آهسته گفت : ـ اینا کی می خوان برن ؟ زن زد به صورتش و گفت : ـ کیارو می گی ؟ حامد کلافه گفت : ـ اکرم و عمه اینا ! ـ خاك به سرم ! کجا برن ؟ زن رفت سمت در ، در را گرفت ، چرخید سمت پسر : ـ تو چرا رفتی نشستی ؟ بلند شو بیا بیرون ! زشته ! فکر می کنن براشون قیافه گرفتیا ! حامد ناراحت گفت : ـ شما برو میام زن رفت و حامد با خودش گفت : ـ اي خدا پس کی صحبت کنم ؟ این چه شانسی من دارم ! با اکراه رفت سمت حیاط و روي تخت کنار بقیه با افکاري آشفته نشست . ذهنش درگیر حرفی بود که می خواست به مادرش بزند . هنوز ننشسته عمه مهناز با دستش چند بار زد به پایش : ـ حامد جان ، عمه خوب شد اومدي ! ببینم تو زن می خواي چرا به خودم نمی گی ؟ با چشم هاي گرد شده مادرش را نگاه کرد ، عمه اش گفت : ـ مادرتو اونجور نگاه نکن پسر ، خوب نیست پسر زیاد مجرد بمونه ! خودم برات دختر سراغ دارم ماه ، عینه پنجه آفتاب ، هر چی از خوبی هاش بگم کم گفتم ! حامد عصبی دستش را کرد داخل موهایش . عمه مهناز دوباره گفت : ـ چیکار کنم عمه ؟ با خانواده دختر صحبت کنم ؟ حامد بلند شد : ـ الان نه ، ببخشید سرم درد می کنه ، میرم یکم دراز بکشم .  ٢٣ رفت داخل اتاق و دراز کشید ، دست هایش را قلاب کرد ،گذاشت زیر سرش ، هی فکر کرد ، هی چرخید ، کلافه بلند شد ، زانوهایش را بغل کرد ، چیکار باید می کرد ؟ چرا وقت نمیشد با مادرش صحبت کند . انقدر غرق فکر کردن بود که متوجه نشد کی خوابش برد. زن رفت سمت حامد ، مهربان نگاهش کرد ، دست برد موهایش را داد کنار ، آهسته گفت : ـ حامد ، حامد ، ... پسرم بیدار شو ... اینجوري نمی خوابن که ! تمام تن و بدنت الان خشک شده ! حامد گیج بلند شد و نشست ، اطرافش را نگاه کرد ، خواب آلود گفت : ـ من چقدر خوابیدم ؟ ـ چقدرشو نمیدونم اما اومدم دیدم خوابت برده ، عمه مهناز و اکرم هم دیدن خوابی بیدارنت نکردن رفتن . حامد خوشحال گفت : ـ یعنی الان کسی نیست ؟ ـ نه مادر منم و تو تنهاییم ! بابات هم پیش دوستشه حامد از ذوقش نمیدانست چه کار کند ، زن گفت : ـ بلند شو مادر جاتو بندازم ! حامد دست مادرش را گرفت : ـ نه مامان نمی خواد ! بشین کارت دارم ، باید باهات صحبت کنم ! ـ نکنه می خواي از عروسم بگی ؟ حامد بهت زده مادرش را نگاه کرد ! ـ وا مادر اونجوري نگاه نکن می ترسم ! خودت دفعه پیش وقتی گفتم کسی رو دوست داري گفتی صحبت می کنی ! انقدر ازدواج نکردي که آخر خل و چل شدي ! حامد خندید : ـ نه مادر خل نشدم با تردید گفت : ـ راستش یه موضوعی هست نمیدونم چه جوري بگم ، یعنی از کجا بگم ! فقط تو رو خدا جون حامد عصبانی نشو !مامان من به کمکت  ٢٤ احتیاج دارم ، مامان تو گل گیر کردم ! زن زد به صورتش : ـ خاك به سرم چی کار کردي ؟ چی شده ؟ ـ مامان خراب کردم ـ د دق دادي منو ! بگو دیگه ! حامد من و من کنان گفت : ـ من ... من ... من ازدواج کردم ـ چی کار کردي ؟ زن دستش را گذاشت روي قلبش ، حامد رفت جلو مادرش را بغل کرد : ـ مامان تو رو خدا اینجوري نکن ... من همه امیدم به شما ... مامان خواهش می کنم زن ناراحت گفت : ـ یعنی چی زن گرفتی ؟ کی هست ؟ ببینم تو مگه پدر و مادر نداري ؟ مگه بی صاحبی ! اصلا مگه من مردم که تو سر خود زن گرفتی ؟ عتیقه خانوم حالا کی هست ؟ ـ مامان ... مامان ... یواش تر .... می گم .... اینجوري نگو ... دختر خیلی خوبیه ـ کی ازدواج کردي؟ چرا من نفهمیدم ؟ببینم نکنه همه بندر رفتن هات الکی بود ؟ حامد دستش را تکیه داد به سرش : ـ نه دروغ نبود واقعا براي کار می رفتم ... یعنی چه جوري بگم هم براي کار می رفتم هم میرفتم پیش زها ... ـ چی زها ؟پس بگو چرا اون روز.... حامد پرید وسط حرف مادرش ـ نه مامان ... صبر کن .. این زها اون زها نیست ! حامد دست کرد داخل موهایش کلافه گفت : ـ تو همون بندر باهاش آشنا شدم ، خواهر یکی از دوستامه تو بندر زن خم شد سمت حامد : ـ جون مامان واقعا باهاش ازدواج کردي ؟ حامد سرش را تکان داد.  ٢٥ ـ چند وقته ؟ حامد آهسته گفت : ـ 1 سال و خورده ایی زن خودش را تکان داد ، زد بر سرش : ـ ببین شهین ... ببین چه جوري بدبخت شدي ! حالا یکی یدونه پسرت زن می گیره بدون اینکه به مادرش بگه ... می بینی ...خدایا بدبخت شدم ! خدایا شهین آبروش رفت ! زد به سینه اش : ـ حامد بگم خدا چیکارت نکنه ! این چه بلایی بود سرمون آوردي ! همه آرزوهام پرید ! با گوشه چادرش اشکش هایش را پاك کرد : ـ همشون پریدا ... همه آرزوهام ! حامد خواست مادرش را بغل کند ، اما زن عصبانی هولش داد عقب : ـ ولم کن ... خیلی ازت خوشم میاد بغل هم می خواي بکنی ؟ حامد بدون توجه به حرف مادرش گفت : ـ به خدا نپرید ، زها الان منتظر شما ! میدونی چند وقته منتظره من به شما بگم ؟ میدونی داره خودشو می کشه شمارو ببینه ؟ زن با حرص گفت : ـ می خوام خودشو نکشه ، اون موقع که می خواست زنت بشه باید نمیشد می گفت صبر می کنم با مادرت بیا خواستگاري !الان منو می خواي چیکار ؟ اصلا چرا به من گفتی ؟ مگه تو مادر داري ؟ زن بلند شد : ـ چرا اینجا موندي ؟ برو پیش زها جونت ! لب هایش را گاز گرفت ، زد روي دستش : ـ بگو چرا هی می گفتی اکرم نمیره ! می خواستی زودتر بري پیش خانوم خانوما ، آره ؟ شروع کرد گریه کردن ، با گوشه چادرش تند و تند اشک هایش را پاك می کرد،حامد گفت :  ٢٦ ـ مامان چرا اینجوري می کنی ؟ به خدا اتفافی نیافتاده ! اصلا فکر کن من ازدواج نکردم ! چیکار به شناسنامه من داري !بابا رو یه جوري راضی کن بریم خواستگاري ! انگار نه خوانی اومده نه خوانی رفته ! زن بلند گفت : ـ به همین راحتی ! نه خوانی اومده نه خوانی رفته ؟ آره دیگه براي تو که مهم نیست ! حامد شاکی گفت : ـ خب چیکار می کردم ؟ ـ چیکار می کردي ؟ همه چیکار می کنن ؟ مثل بچه آدم میومدي می گفتی فلان دخترو می خوام ! ـ نمیشد مادره من ! نمیشد ! اگه می گفتم بابا قبول نمی کرد ! زن متعجب گفت : ـ بابات قبول نمی کرد ؟ چرا ؟ دیگه چه ریگی تو کفشته ؟ ـ ریگ کدومه مادر من ، من اگه ریگ تو کفشم بود که راحت تر بودم ! ـ حامد تو اون حامدي نیستی که من بزرگ کردم ! عوض شدي ! ـ مامان یادته شریک بابا جنوبی بود بعد سرش کلاه گذاشت ؟ بابا خاطره خوبی از جنوبی ها نداره ! زها هم دختر جنوبیه ! چشماي پسر ناخودآگاه درخشید ، با خودش گفت : عشقم ، نفسم زن خوشحالی را در چشم هاي پسر حس کرد ـ خیلی دوسش داري ؟ مهربان تر گفت : ـ چی بگم ، تو می گفتی من باباتو راضی می کردم ! حامد عصبی گفت : ـ راضی نمیشد مامان ، من بابا رو می شناسم !ولی مامان نمیدونی زها خیلی دختر خوبیه ، خیلی ! ـ پس الان چرا گفتی ؟ تو که می گی بابات راضی نمیشد ! حامد یکم مکث کرد ، نمیدانست چه بگوید:  ٢٧ ـ نمیدونم شاید اگه به من بود باز هم صبر می کردم اما از سمت زها تو فشارم ! اون دلش نمی خواد مخفی بمونه ، از بابا بهش چیزي نگفتم ، وقتی عقدش کردم بهش قول دادم تو اولین فرصت به شما بگم اما ... ـ ببینم بچه هم داري ؟ نکنه بچه دار هم شدي و نمی گی ؟ حامد غمگین بی هوا گفت : ـ نه بچه نداریم ! یعنی بچه دار نمیشیم ! زن محکم زد به صورتش ! شروع کرد دوباره گریه کردن ! ـ یعنی چی بچه دار نمیشین ؟ عیب از تو یا زنت ؟ ـ نمیدونم ولی فک کنم زها مشکل داره ! آخرین باري که دکتر رفته بود بهش گفته نمی تونه بچه دار بشه ، باید بیارمش تهران و ببرم پیشه یه دکتر خوب ! زن دور خودش چرخید ، عصبانی گفت : ـ دکتر دکتره دیگه ! وقتی گفتن بچه دار نمیشه لابد نمیشه دیگه ! می خواي این دکتر اون دکتر ببري که چی بشه ؟ ـ یعنی چی مامان ؟ خب چیکار کنم ؟ نکنه قراره از آسمون بچه بیافته برام ! زن به فکر فرو رفت ، تنها پسرش را می پرستید ، حتی از دخترانش هم بیشتر او را دوست داشت ! یکی از آرزوهایش دیدن بچه حامد بود ! باور اینکه پسرش نمی تواند پدر شود خیلی سخت بود ! زن ناراحت گفت : ـ الان نمیدونم مادر بذار یکم فکر کنم بهت می گم . زن داشت از در می رفت بیرون که حامد گفت : ـ مامان بابا رو راضی می کنی ؟ ـ گفتم بذار فکر کنم ! محکم تر گفت : ـ فعلا هم بندر نمیري تا من ببینم چه خاکی تو سرم بریزم ! ***  ٢٨ بخش 9 : زن سجاده اش را باز کرده بود و با تسبیحی که در دستش بود مشغول ذکر گفتن بود ، ذکر می گفت ولی فکرش پیش ذکري که می گفت نبود ! گاهی گیج تسبیح را نگاه می کرد ، یادش نمی آمد چی گفته و چند بار گفته است ! اما حاضر هم نبود تسبیح را بگذارد کنار و با خیالت فکر کند ! ازدواج حامد دلش رو خیلی شکسته بود ، همه تصوراتش ، همه نقشه هایی که براي آینده پسر کشیده بود بهم ریخته بود . زمزمه کرد باید چیکار کنم ؟ کلافه مقنعه ایی که سرش بود داد بالا ، زیر لب گفت : ـ واي چقدر گرمه ! دوباره ذکر گفت اما ناگهان فکري به ذهنش آمد ، دونه تسبیح را نگه داشت ، لبخند زد : ـ فهمیدم باید چیکار کنم ! خدایا شکرت که باعث شدي بتونم تصمیم بگیرم ! البته خودش هم با خودش در جنگ بود ، میدانست دارد اشتباه قدم بر می دارد اما نمی خواست به صداي درونش که فریاد میزد توجه کند ، با خودش گفت : ـ نه من کار اشتباهی نمی کنم ، یعنی قرار نیست کار اشتباهی بکنم ! من فقط می خوام به حامد کمک کنم . صداي درونش همچنان فریاد می زد : ـ آخه به چه قیمتی ؟ مگه تو خودت مادر نیستی ؟ باز صداي درونش را خاموش کرد : ـ درسته من مادرم ، براي همین دلم می خواهد پدر شدن پسرم را به چشم ببینم ! صداي درونش آروم تر گفت : ـ ولی تو هم زن هستی ! چه جوري می تونی ....؟ ـ من زنم اما مگه قراره چیکار کنم ؟ تازه این تصمیم وقتی به ذهنم رسید که داشتم ذکر می گفتم ، شاید اصلا خواسته خدا هم همینه !  ٢٩ زن غافل بود که تصمیمش زاییده تصورات خودش است و هر تصمیمی موقع ذکر گفتن نشانه این نیست که خواست خدا پشت آن پنهان است. با این فکر مانع خروشیدن صداي درونش شد و دیگر توجهی به صدا نکرد . زن آهسته رفت سراغ حامد ، تکانش داد : ـ حامد ... حامد بیدار شو حامد از خواب پرید : ـ چی شده ؟ زن آهسته گفت : ـ هیچی مادر وقت نماز صبح حامد دوباره خوابید ، متکایش رو بغل کرد : ـ مامان کلا همه چی یادت رفته ها ! من کی براي نماز صبح بیدار شدم حالا بار دومم باشه ! زن چادر را از سرش برداشت : ـ نه یادم نرفته ! بیدار شو می خوام باهات صحبت کنم حامد خواب آلود گفت : ـ مامان جونه حامد بیخیال شو ! بذار باشه صبح ! پتو را کشید رو ي سرش و دوباره خوابید ـ حامد بیدار نشی نمی گما ! فهمیدم باید چیکار کنی ! حامد گوشه پتو را داد کنار : ـ چی رو چیکار کنم ؟ زن با حرص گفت : ـ ازدواج منو ! مگه از من راه حل نمی خواستی ؟ حامد که تازه هوشیار شده بود پتو را کاملا زد کنار و نیم خیز شد : ـ واقعا مامان ؟ جونه حامد فهمیدي چیکار باید بکنم ؟ زن آهسته گفت :  ٣٠ ـ آره ، فقط سر و صدا نکن وقتی گفتم ، هیچ کس نباید چیزي بفهمه ! فقط خودم و خودت ! فهمیدي ؟ وقتی گفتم مخالفت هم نمی کنی ! حامد دلش شور افتاد ، با نگرانی گفت : ـ چی می خواي بگی مامان ؟ سکتم دادي ! ـ تو گفتی زها بچه دار نمیشه درسته ؟ حامد با سر گفت : ـ خب آره ـ زنی که دکتر بهش گفته بچه دار نمیشه یعنی نازا ، هر چی هم دوا درمون بکنه فایده ایی نداره ، فقط عمر و پول هدر دادنه ! پدرت هم من می شناسم وقتی چپ می افته دیگه نمیشه کاري کرد ، باباتم که می شناسی به ازدواج بچه هاش مخصوصا تو خیلی حساسه چون هم تک پسري هم پسر ارشد ! حامد کلافه گفت : ـ مامان حالم داره بد میشه ! زن چشم هایش را درشت کرد : ـ حالا ببین من چی کشیدم با حرف تو ! تو فقط یه راه داري .... یکم مکث کرد ... باز تردید آمده بود سراغش ... اما باید می گفت : ـ ببین میدونم وقتی بگم می خواي اعتراض کنی ... ـ مامان د بگو ! ـ خب چه جوري بگم تو با یه نفره دیگه ازدواج می کنی ! با یه دختره دیگه ... حامد بلند شد ، شاکی گفت : ـ مامان چی داري می گی ؟ من زهارو دوست دارم ! عاشقشم ! بدون زها نمی تونم زندگی کنم ! ـ صبر کن حرفم تموم بشه بعد ننه من غریبم بازي دربیار ! بذار کامل بگم ! حامد عصبانی گفت : ـ مگه کامل هم داره ؟ مامان اصلا من نخواستم کمکم کنید ، میرم زهارو میارم تهران ! زن محکم گفت : ـ حامد ساکت ! من می خوام به نفع زن تو کار کنم !  ٣١ حامد با حرص گفت : ـ این که شما می گی نفع ؟ این که برم ازدواج کنم میشه به نفع زها ؟ زن عصبانی گفت : ـ حامد به خدا یه باره دیگه بپري تو حرفم می ذارم میرم بعد تو می مونی ها ! حامد سرش را انداخت پایین و ساکت شد زن ادامه داد : ـ تو با یه دختره دیگه ازدواج می کنی اما زها رو هم داري یعنی طلاقش نمیدي ! ـ چی ؟ بشم مرد دو زنه ؟ لابد تقسیم کنم هر شب پیش یکیشونم باشم نه ؟ زن بلند شد : ـ نه مثل اینکه تو واقعا نمی خواي بذاري من حرفمو بزنم ! اصلا تو میدونی و پدرت ، خدایی نکرده دوباره سکته کرد پاي خودت... حامد آروم تر گفت : ـ مامان آخه این چه راهی شما پیدا کردین ! زن چرخید سمت حامد : ـ بذار حرفمو تا آخر بزنم ! تو فقط از اون دختر بچه دار میشی ! بعد دیگه نخواستی باهاش نمون ! تو مردي ، حق طلاق با تو ، هزار تا عیب میشه روش گذاشت ، هزارتا دلیل میشه آوردکه نمی خواي باهاش زندگی کنی ، وقتی هم بچه دار شد اون بچه دیگه بچه تو و زها . حامد گیج مادرش را نگاه کرد . ـ اصلا نمی فهمم ! من چه جوري بچه رو از مادر واقعیش جدا کنم ؟ یعنی با یه زنه دیگه ازدواج کنم بعد بچه دار که شدیم زها بشه مادرش ؟ مادر خود بچه چی میشه ؟ زن سرش را تکان داد : ـ تقریبا همینایی که گفتی ! ببین زن تو وقتی دکترا گفتن بچه دار نمیشه یعنی نمیشه ، پدرت هم راضی بشو نیست ، منم میدونم تو رو حرف پدرت حرف نمی زنی ! تازه بابات قلبش هم ناراحت ، تو باید به همه چی فکر کنی حامد ...  ٣٢ ـ خب شما که می گی بابا راضی نمیشه اینجوري باشه باز هم زهارو نمیشه به بابا گفت ! ـ ببین من فکر همه جا رو کردم ! باید قدم به قدم بریم جلو ! الان همه برنامه هامو بگم گیج میشی ! پدرت الان سر ازدواج اولت سخت می گیره تو یه بار ازدواج کنی براي بار دوم دیگه کاري نداره ، چمیدونم یه کاري هم می کنیم اون زن بد به نظر بیاد ... دست هاي حامد را گرفت ، با بغض ادامه داد : ـ حامد تو تنها پسر منی ، من دلم نوه می خواد ، یه بچه از وجود پسرم ... ـ من نمی فهمم ! خب می ریم دکتر ، دوا درمون می کنیم ! بعدشم زها الان زنه منه ! ـ دوا درمون فایده نداره ، می خواي خودتو گول بزنی ؟ بهت گفتم تو کاریت نباشه ! فقط به حرفاي من گوش کن ! ـ مامان شناسنامه منو می خواي چیکار کنی ؟ زن دستش را گذاشت بر روي شانه حامد : ـ اول تو بگو قبول می کنی ؟ من مرحله به مرحله می گم چیکار کنی حامد کلافه گفت : ـ نمیشه مامان ! نمیشه ! تازه بشه هم من حاضر نیستم به زها خیانت کنم ! ـ خیانت نکن ! تو به زها می گی قراره چیکار کنیم ! البته همه چیزارو نمی گی ! فقط مسائلی که مربوط به خودشه می گی ! پسر پوزخند زد : ـ زها هم قبول کرد من ازدواج کنم ! زن عصبانی گفت : ـ حامد کلافم کردي قبول می کنی یا نه ! خستم کردي ! فکراتو بکن ، فقط امروز وقت داري ، تا شب باید تصمیمتو بگیري . زن رفت ، حامد مانده بود و در ودیوار ، حامد بود و افکار بهم ریخته اش ، کلمه به کلمه حرف هاي مادرش برایش مبهم بود ! با خودش گفت :  ٣٣ ـ دوباره ازدواج کنم ؟ آخه با کی ؟ کدوم دختري حاضره زن دوم من بشه ؟ یعنی نه اگه اینجوري بود که بابا زها رو می فهمید ! پس چه جوري می خواد با من ازدواج کنه ؟ زهاچی میشه ؟ نکنه از دست بدمش ؟ نه .. نه ... من زهارو دوست دارم ! نه زها رو از دست نمیدم ! یه چیزي ته دلش خیلی خیلی کمرنگ گفت : ولی اون بچه دار نمیشه ! بلند تر گفت : یعنی زها بچه دار نمیشه ؟ یعنی من نمی تونم پدر بشم ؟ ولی من می خوام پدر بشم ! با تصور فرزندانش چشم هایش نا خودآگاه برق زدند . زمزمه کرد : خدایا چیکار باید بکنم ؟ یقه تیشرتش را با دست کشید ، احساس خفگی می کرد ! در اتاق را باز کرد و رفت داخل حیاط . پدرش روي تخت داخل حیاط نشسته بود و چایی می خورد رو کرد به حامد : ـ بابا جان تو که الان بیدار شدي یکم زودتر بیدار میشدي نمازت رو هم می خوندي ! مثل آدم هاي گیج پدرش رو نگاه کرد . پدرش چشم هایش را ریز کرد : ـ تو حالت خوب بابا ؟ چرا اونجوري نگاه می کنی ؟ زن در حالی که لخ لخ میومد رو به مرد گفت : ـ د یه دقیقه صبر کن نون بیارم درست صبحانه بخور ـ خب خانوم 2 ساعته رفتی یه نون بیاري ! این شکم که صبر حالیش نیست ! بعدم اینارو ول کن پسرت چشه ؟ اشاره کرد به حامد : ـ نگاش کن هنوزم مثل منگا داره نگاه می کنه زن شاکی گفت : ـ به خودت رفتن دیگه ! هر کدوم از بچه هات یه اخلاقتو جمع کردن ! اینم این اخلاقش به خودت رفته ! مرد قندي برداشت و گذاشت داخل دهانش ، یکم چایی خورد : ـ همیشه عیباشون به من رفته خوبی هاشون به خودت ! حامد که همچنان در حال و هواي خودش بود گفت : ـ مامان یه چایی به من میدي ؟  ٣٤ مرد گفت : ـ خانوم زودتر باید براي این پسر زن بگیریم ! اینجوري نمیشه ،که چی بشه صبح اول صبحی اومده نشسته کنار ما ! اون الان باید پیشه زن خودش باشه ! حامد با خودش گفت : ـ قربون زهام برم که الان تنها بدون من صبحانه می خوره زن خندید : ـ اتفاقا خیال دارم براش یه دختر خوب پیدا کنم ، منتظرم اشاره کنه با این حرف یه نگاه خاص به حامد کرد . مرد گفت : ـ خب باباجون مادرت که منتظره اشاره هست ، دیگه چی می خواي ؟ حامد کلافه بلند شد : ـ من میرم بیرون *** بخش 10 : حامد دست هایش را گذاشته بود داخل جیبش ، بدون اینکه مقصدي داشته باشد راه می رفت و فکر می کرد ،با خودش گفت : ـ کاش بیشتر مونده بودم پیش زها ، کاش اصلا نمیومدم ! ولی نه ، نمیشد تا کی می تونستم اونجا بمونم . چه اشتباهی کردم باید همون موقع که فهمیدم زها رو دوست دارم ... تا دوست داشتن زها را زمزمه کرد قلبش شروع کرد ملودي عاشقانه زدن ، همه فکر هاي ذهنش رفت کنار و فقط دختر جنوبی آمد جلوي چشمانش ، دختري که با یک نگاه دل و دینش رو باخته بود . زها خواهر یکی از دوستانش بود ، دختري که وقتی براي اولین بار  ٣٥ او را دید حس کرد گم شده اش را پیدا کرده است ، وقتی به خودش آمده بود که زها ملکه ذهنش شده بود ، حاکم قلبش شده بود اما ، اما این وسط رازي بود که باعث شده بود مخفیانه با زها ازدواج کند ، درسته پدرش به خاطر حس بی اعتمادیش نمی ذاشت او با دختر جنوبی ازدواج کند اماحامد میدانست که علاوه بر پدرش ، ازدواج قبلی زها هم مانع بزرگی براي موافقت خانواده است ! البته زها فقط عقد کرده بود و بعد چند ماه هم جدا شده بود ! اما حامد مطمئن بود در همان حد را هم خانواده اش اجازه نمی دهند ! انقدر زها را دوست داشت که چیزي جز زها برایش مهم نبود ، وقتی تصمیم گرفت با زها ازدواج کند به تنها چیزي که فکر می کرد داشتن زها بود ! در مقابل سرکشی عقل که فریاد زده بود پس خانوادت چی ؟ جواب داده بود : ـ راضیشون می کنم ، اما از زها نمی تونم بگذرم ! زها باید مال من باشه ! و حالا دختري مال او بود که نمی توانست باشد ، دختري مال او بود که بچه دار نمیشد ، دختري مال او بود که پدرش مخالف ازدواج با او بود ، دختري مال او بود که مادرش می گفت نمی تواند او را داشته باشد ، همینجور که راه می رفت یک لحظه ایستاد ، با پنجه پا زد به سنگی که جلوي پایش بود، دست هایش را از جیبش درآورد ، کلافه دست کرد داخل موهایش ! باز تصویر زها آمد جلوي چشمانش ، باز به فکرش لبخند زد ، زمزمه کرد : ـ کجایی خانومم که بگی حامد باز چی کلافت کرده که اینجوري دست می کنی داخل موهات ، الهی قربونت برم تو الان داري چیکارمی کنی ؟ پسر بچه ایی در حالی که میدویید خورد به حامد وافتاد زمین ، حامد سریع خم شد و پسر را بلند کرد : ـ حواست کجاست پسرم ؟ با خودش زمزمه کرد : ـ پسرم چه واژه قشنگی ! پسر در حالی که از درد پایش چهره اش درهم رفته بود گفت : ـ ببخشید عمو مدرسم دیر شده !  ٣٦ انقدر غرق افکارش بود که متوجه خداحافظی پسرك نشد . گیج اطرافش را نگاه کرد ، کجا بود ؟ با دیدن تابلو سرخیابان فهمید از خانه خیلی دور شده است راه آمده را برگشت ، چشمش افتاد به تابلوي مغازه ایی که نوشته بود فلافل توپولی باز یاد زها افتاد . نفسی عمیق همراه با آه کشید . با خودش گفت : ـ مامان و بابا را چیکار کنم ؟ من اونا رو می پرستم ، چه جوري رو حرف بابا حرف بزنم !چه جوري بگم عاشق شدم !چه جوري بگم دختري که دوست دارم ...من نمی تونم با بابا مخالفت کنم .صداي درونش گفت : ـ الان یادت افتاده نمی تونی با پدرت مخالفت کنی ؟ با حرص گفت : لعنت بهت حامد ! یاد پیشنهاد مادرش افتاد ، ازدواج با یه دختره دیگه ! زمزمه کرد : یه دختره دیگه ! اما آخه با کی ؟بعد زها چی میشه ؟ صداي درونش بلند تر گفت : ـ قبول کن حامد ! تو باید طعم پدر شدن را بچشی ، پیشنهاد مادر را قبول کن ! اینبار صداي درونش آهسته گفت : ـ مادر که گفت زها را هم داري ! ـ چه جوري دارمش؟ چرا مامان انقدر گنگ صحبت کرد ؟ اگه قبول کنم باید تا آخر خط برم ، نکنه تهش خوب نباشه ؟ حسی به او گفت : قبول کن حامد ! قبول کن ! بدتر از وضعیت الانت که نیست ! *** بخش 11 : زها داخل حیاط راه می رفت و فکر می کرد ، با خودش گفت : ـ چرا باید سهم من از زندگی تنهاییم با در و دیوار باشه . چرا باید زندگیم به نقطه ایی برسه که همه ترحم کنن ، چرا این راه را انتخاب کردم ؟چرا حاضر شدم عروس مخفی بمونم ؟ دلش براي شنیدن صداي حامد تنگ شده بود ، با تردید بلند شد ، رفت داخل خانه ، گوشی تلفن را برداشت ،دستانش می لرزید ، چند بار  ٣٧ انگشت هایش را باز و بسته کرد ،اما پشیمان شد و گوشی را گذاشت ! دوباره گوشی تلفن را برداشت و سریع شماره خانه حامد را گرفت ، دست راستش را گذاشت جلوي دهانه گوشی ، تصمیم داشت اگه حامد برنداشت قطع کند ، دختر جوانی گفت : ـ الو ... الو زها تلفن را قطع کرد ! در حالی که نفسش رو حبس کرده بود با هر دو دست گوشی را گذاشت و یه نفس عمیق کشید . *** بخش 12 : نرگس : روي یکی از صندلی هاي تزیین شده نشسته بودم و با علاقه اطرافم را نگاه می کردم ، صدایی از پشت سرم گفت : ـ ببخشید خانوم میشه مینو خانومو صدا کنید ؟ چشم هایم را ریز کردم : ـ مینو خانوم ؟ ـ مینو هاشمی تو 




:: موضوعات مرتبط: دانلود کتاب , رمان , ,
:: برچسب‌ها: 98ia, android, apk, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, اندروید, ایفون, جاوا, داستان, داستان ایرانی, داستان عاشقانه, دانلود, دانلود رایگان رمان, دانلود رایگان رمان شریعتی، ملک, دانلود رایگان کتاب, دانلود رمان, دانلود رمان pdf, دانلود رمان الکترونیکی, دانلود رمان اندروید, دانلود رمان ایرانی, دانلود رمان برای اندروید, دانلود رمان شریعتی، ملک, دانلود رمان شریعتی، ملک کامل, دانلود رمان عاشقانه, دانلود رمان عاشقانه ایرانی, دانلود رمانهای فرزانه گل پرور, دانلود شریعتی، ملک, دانلود شریعتی، ملک pdf, دانلود شریعتی، ملک اندروید, دانلود شریعتی، ملک موبایل, دانلود شریعتی، ملک کامل, دانلود کتاب اندروید, دانلود کتاب ایرانی, دانلود کتاب ایرانی عاشقانه, دانلود کتاب برای اندروید, دانلود کتاب داستان, دانلود کتاب رایگان, دانلود کتاب رمان, دانلود کتاب رمان ایرانی, دانلود کتاب شریعتی، ملک, دانلود کتاب عاشقانه, دانلود کتاب موبایل, رمان, رمان pdf, رمان اندروید, رمان ایرانی, رمان برای اندروید, رمان جدید, رمان شریعتی، ملک, رمان شریعتی، ملک فرزانه گل پرور, رمان شریعتی، ملک موبایل, رمان شریعتی، ملک کامل, رمان عاشقانه, رمان عاشقانه جدید, رمان نوشته فرزانه گل پرور, رمانهای فرزانه گل پرور, رمانی ایرانی, شریعتی، ملک, شریعتی، ملک کامل, فرزانه گل پرور, نود و هشتیا, نودهشتیا, نودوهستیا, نوشته کاربر نجمن, نوشته کاربر نودهشتیا, پرنیان, پی دی اف, کتاب, کتاب آندروید, کتاب آیفون, کتاب اندروید, کتاب برای اندروید, کتاب برای موبایل, کتاب رمان ایرانی, کتاب شریعتی، ملک, کتاب مخصوص موبایل, کتاب موبایل, کتابچه ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: